دولک یا توپ بازی چلتوپ را از هوا گرفتن. (از فرهنگ لغات عامیانه). دولک را از هوا گرفتن. از هوا گرفتن دولک در بازی الک دولک که سبب بردن بازی است. از هوا گرفتن چیزی پرتاب کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بل شود، از اسماء معشوق است. (آنندراج)
دولک یا توپ بازی چلتوپ را از هوا گرفتن. (از فرهنگ لغات عامیانه). دولک را از هوا گرفتن. از هوا گرفتن دولک در بازی الک دولک که سبب بردن بازی است. از هوا گرفتن چیزی پرتاب کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بُل شود، از اسماء معشوق است. (آنندراج)
به گچ اندودن. جصاصه. اجتصاص. (منتهی الارب) ، به گچ پوشیدن استخوان شکسته. به کرباس آلوده به گچ، گرفتن استخوان شکسته را. - گچ گرفتن کسی را، فروبردن او رادر گچ تا بمیرد. فروبردن گناهکار در گچ روان تا سخت شود و مرد در آن بمیرد
به گچ اندودن. جصاصه. اجتصاص. (منتهی الارب) ، به گچ پوشیدن استخوان شکسته. به کرباس آلوده به گچ، گرفتن استخوان شکسته را. - گچ گرفتن کسی را، فروبردن او رادر گچ تا بمیرد. فروبردن گناهکار در گچ روان تا سخت شود و مرد در آن بمیرد
کنایه از آهنگ خفه کردن و کشتن، کنایه از انتقام گرفتن: آنگاه بیابند داد هر کس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیگنهی تات کار پیش نیاید وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار. ناصرخسرو. ور حسد گیرد ترا در ره گلو در حسد ابلیس را باشد غلو. مولوی
کنایه از آهنگ خفه کردن و کشتن، کنایه از انتقام گرفتن: آنگاه بیابند داد هر کس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیگنهی تات کار پیش نیاید وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار. ناصرخسرو. ور حسد گیرد ترا در ره گلو در حسد ابلیس را باشد غلو. مولوی
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
کنایه از خس پوش کردن و مخفی نمودن باشد. (برهان) (انجمن آرا). خس پوش کردن. (رشیدی) ، پیوستن رحم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). صلۀ رحم کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث ’بلوا أرحامکم و لو بالسلام’. بلال. و رجوع به بلال شود، از بیماری به شدن. (المصادر زوزنی). به شدن از بیماری. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از منتهی الارب) : بل ّ من مرضه، از بیماری خود شفا یافت. بلل. بلول. و رجوع به بلل و بلول شود، عطا کردن و بخشیدن: بل ّ یده، او را عطا کرد. (از اقرب الموارد) ، سیر کردن ورفتن در زمین: بل فی الارض. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، فرزند بخشیدن: بلّک اﷲ ابناًیا بابن، خداوند فرزندی ترا دهد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ظفر یافتن. (المصادرزوزنی) (از اقرب الموارد) ، تخم افشاندن زمین را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد ازلسان) ، نجات یافتن و رستگار شدن. (از ناظم الاطباء) ، درآویختن به چیزی. (از ناظم الاطباء). (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حریص شدن به چیزی. (از منتهی الارب) ، ملازم گشتن به چیزی و ادامه دادن به صحبت آن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، سرگردان شدن و سر به بیابان زدن ستور. (از ذیل اقرب الموارد)
کنایه از خس پوش کردن و مخفی نمودن باشد. (برهان) (انجمن آرا). خس پوش کردن. (رشیدی) ، پیوستن رحم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). صلۀ رحم کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث ’بلوا أرحامکم و لو بالسلام’. بِلال. و رجوع به بِلال شود، از بیماری به شدن. (المصادر زوزنی). به شدن از بیماری. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از منتهی الارب) : بَل ّ من مرضه، از بیماری خود شفا یافت. بَلَل. بُلول. و رجوع به بلل و بلول شود، عطا کردن و بخشیدن: بل ّ یده، او را عطا کرد. (از اقرب الموارد) ، سیر کردن ورفتن در زمین: بل فی الارض. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، فرزند بخشیدن: بلّک اﷲ ابناًیا بابن، خداوند فرزندی ترا دهد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ظفر یافتن. (المصادرزوزنی) (از اقرب الموارد) ، تخم افشاندن زمین را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد ازلسان) ، نجات یافتن و رستگار شدن. (از ناظم الاطباء) ، درآویختن به چیزی. (از ناظم الاطباء). (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حریص شدن به چیزی. (از منتهی الارب) ، ملازم گشتن به چیزی و ادامه دادن به صحبت آن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، سرگردان شدن و سر به بیابان زدن ستور. (از ذیل اقرب الموارد)
در تداول عامه جای گرفتن خوردنی جامدچون خمیر نان و لپه و نخود و لوبیا و باقلی و ماش وعدس در یکی از دو سوراخ بالای کام و این بیشتر کودکان شیرخواره را افتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
در تداول عامه جای گرفتن خوردنی جامدچون خمیر نان و لپه و نخود و لوبیا و باقلی و ماش وعدس در یکی از دو سوراخ بالای کام و این بیشتر کودکان شیرخواره را افتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
بگچ اندودن، با گچ پوشیدن استخوان شکسته را بوسیله گچ. یا گچ گرفتن کسی را. فرو بردن او را در میان گچ تا بمیرد (و آن نوعی تنبیه سرکشان و مجرمان بود برای عبرت دیگران)
بگچ اندودن، با گچ پوشیدن استخوان شکسته را بوسیله گچ. یا گچ گرفتن کسی را. فرو بردن او را در میان گچ تا بمیرد (و آن نوعی تنبیه سرکشان و مجرمان بود برای عبرت دیگران)